سلام
این داستانو بخونین . خیلی جالبه
نظـــــــــر فرامـــــــــــــوش نشـــــــــــــه
دم غروب بود . از دانشگاه بر مي گشت . ماشينها کنارش توقف مي کردند. پسرها متلک مي گفتند . ناراحت بود چشمش به گلدسته هاي هاي امامزاده مي افتد . به داخل امامزاده رفت باخدا راز و نياز کرد . گريه کرد .سبک شد . به راهش ادامه داد. کسي مزاحمش نشد. ديگر ماشيني توقف نمي کرد . ديگر متلکي در کار نبود. در دل گفت: خدايا ممنونم . ناگهان به خود آمد ديد که هنوز چادر زيباي امامزاده روي سرش بود. لبخند روي صو رتش آمد.